ضحی جون

تاريخ ايران

گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمام‌شده‌ای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا می‌کرد بپذیرد .   فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به آنها فرمود: «اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یک‌مرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار این قوم بی‌ایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ »   حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بودند، تعظیم سجده‌مانندی کرده و گفتند: &laqu...
5 اسفند 1389

نجس ترين چيز دنيا

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد. وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد. عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر...
5 اسفند 1389

عشق دستمال كاغذي

دستمال كاغذی به اشك گفت: قطره قطره‌ات طلاست یك كم از طلای خود حراج می‌كنی؟ عاشقم با من ازدواج می‌كنی؟ اشك گفت: ازدواج اشك و دستمالِ كاغذی! تو چقدر ساده‌ای خوش خیال كاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله می‌شوی چرك می‌شوی و تكه‌ای زباله می‌شوی پس برو و بی‌خیال باش عاشقی كجاست! تو فقط دستمال باش! دستمال كاغذی، دلش شكست گوشه‌ای كنار جعبه‌اش نشست گریه كرد و گریه كرد و گریه كرد در تن سفید و نازكش دوید خونِ درد آخرش، دستمال كاغذی مچاله شد مثل تكه‌ای زباله شد او ولی ...
4 اسفند 1389

بهشت

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟» درواز...
3 اسفند 1389

شير عاشق

شیر نری دلباخته‏ ی آهوی ماده شد. شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود. از دور مواظبش بود… پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست، شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد. . . . . . . . . . دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت. با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد. و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد. . . . . . . نتیجه اخلاقی: هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید!! و در دنیا رو سه چیز حساب ن...
3 اسفند 1389

اراده واقعي

پیرمردی تنها در يك روستا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی دوستدار تو پدر                 بعد پیرمرد این تلگراف را دریافت کر...
1 اسفند 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحی جون می باشد