تاريخ ايران
گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس به تبریز وارد شد و مصمم بود به سمت میانه
حرکت کند، دولت ایران خود را در مقابل کار تمامشدهای دید و ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس
املا میکرد بپذیرد.
فتحعلی شاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، بزرگان کشور را خبر کرد و به
آنها فرمود: «اگر ما امر دهیم که ایلات جنوب با ایلات شمال همراهی کنند و یکمرتبه بر روس منحوس
بتازند و دمار از روزگار این قوم بیایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟»
حضرات که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بودند، تعظیم سجدهمانندی کرده و گفتند: «بدا به
حال روس!! بدا به حال روس!!»
شاه مجددا پرسید: «اگر فرمانِ قضا جریانِ شرفِ صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی
شود و توأمان بر این گروه بیدین حمله کنند چطور؟»
جواب عرض کردند: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس«!!
اعلیحضرت پرسش را تکرار کردند و فرمودند:«اگر توپچیهای خمسه را هم به کمک توپچیهای مراغه
بفرستیم و امر دهیم که با توپهای خود تمام دار و دیار این کفار را با خاک یکسان کنند چه خواهد
شد؟»
باز جواب آمد: «بدا به حال روس!! بدا به حال روس«!!
شاه تا این وقت روی تخت نشسته، پشت خود را به دو عدد متکای مروارید دوز داده بود. در این موقع
دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دو کنده زانو بلند شد شمشیر خود را که به کمر بسته بود به
قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این دو شعر را به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کشم شمشیر مینایی / که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکوویچ / که دود از پطر برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش روبهروی او ایستاده بودند خود را به پایه عرش سایه
تخت قبله عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: «قربان مکش، مکش که عالم زیر و رو خواهد شد!»
شاه پس از لمحهای سکوت گفت: «حالا که اینطور صلاح می دانید ما هم دستور می دهیم با این قوم بی
دین کار به مسالمت ختم کنند«.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی