ضحی جون

دلتنگي

1389/11/26 12:04
257 بازدید
اشتراک گذاری

 

یه دوستی میگفت احساس میکنه شبیه یه نیمکته که گاهی کسی میاد میشینه

 

روش خستگی در میکنه و میره ه ه ه ...احساسش برام قابل درک بود یه جورایی...

 

عینشو نه ولی شبیه اش رو تجربه کرده بودم، میکنم .... انگار که همیشه خدا روی

 

یه نیمکت نشسته باشم ...تنها...تنها نشسته باشم و خیره شده باشم به آدمها ،

 

به پرنده ها ،به آسمون، به خدا!....گاهی یکی پیدا میشه میاد میشینه کنارم...

 

نمیدونم شاید اونم تنهاس و پر از درد دل...شروع میکنه به حرف زدن...چه لذت بخشه

 

 شنیدن و گفتن برای یکی که تنهاست و خیره به آدمها، به پرنده ها، به آسمون ،به

 

خدا!...شنیدن حرفهای پسری که دوره خدمت رفیق جون جونی فرمانده اش شده و

 

20 روز مونده به آخردوره فرمانده کشته میشه و میره برا همیشه ...گفتن اینکه به

 

 خاطرات خوبت با رفیقت فکر کن نه به خاطره بد رفتن!مرگ چیز بدی نیست!باور کن!...

 

یادتم باشه این نیز بگذرد....شنیدن حرفهای یه خانم 40-50 ساله خوب و مهربون که

 

 ازگریه های شبونه اش میگه ...از همه نامردی ها که دیده...و گفتن اینکه فلک به مردم

 

 نادان دهد زمام مراد تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس و اینکه یادتون

 

 باشه این نیز بگذرد...شنیدن حرفهای یه دختر کوچولوی 10 ساله که داداش کوچولوشو

 

 بغل گرفته که بخندونتش اونوقت بچه رو با کله زده زمین...دختر کوچولویی که با گریه فریاد

 

 میزنه همش تقصیر من بود!...من خیلی بدم!....و گفتن اینکه عزیز دلم آدمها زمین

 

نخورن بزرگ نمیشن که!...یه ساعت بگذره خوب میشه جونم...چقدر این شنیدنها

 

 و گفتنها رو دوست دارم....

 

اما نمیدونم چرا درست وقتی که احتیاج دارم یکی بهم بگه یادت باشه این نیز بگذرد...

 

کسی کنارم نیست یا اگه هست من حرف زدن بلد نیستم!...کسی نیست که بگم

 

"بوی رفتن "گرفته انگار...که اینو خنده های الکی اش میگه...که هرچی میبینمش

 

 بیشتر دلم براش تنگ میشه...که هر روز صد دفعه به خدا میگم خدایا نمیگم مرگ رو

 

 از آدمهات بگیر...میگم فقط تحمل دلتنگی از آسمون ببار!!نیست کسی که بهم بگه

 

 این نیز بگذرد....این روزها نیمکته خالیه...خالی تر از همیشه....خالیه که میرم یه

 

 ساعتی صندلی روبرویی یه آقای دکتر خوش تیپ که همش نگاهش به عقربه های

 

 ساعته رو اجاره میکنم...تا اون نگاهم کنه و من اشکامو روبروی اون قورت بدم!...

 

نمیشه اشکهای لخت رو دردهای عریون رو برای غریبه ها رو کرد!!!

 

 

هر شب که می خواهم بخوابم

می گویم

صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ

وانمود می کنم

هیچ دل تنگ نبوده ام

صبح که بیدار می شوم

می گویم

شب، با چمدانی بزرگ می آید

و دیگر

نمی رود

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ضحی جون می باشد